این مطلب را از زبان گردشگری به نام Matt Rudd میخوانیم:
برای خرید بلیط هواپیمای باکو به فلایتیو مراجعه کنید.
نوح تقریبا اولین و آخرین مسافر به آذربایجان بوده و حتی او هم آن زمان فقط با کشتیاش از روی آن رد شده! از آن زمان تا الآن که ۵۰۰۰ سال میگذرد، آذربایجان با وجود محبوبیتی خاص که بین متجاوزان به خاکش و صدالبته شرکتهای نفتی داشتهاست، خیلی به ندرت مورد توجه مردم برای سفر به آن و دیدن زیباییهایش بودهاست. در این حد که هرازگاهی در کوئیزهای امتحانی ظاهر میشود که “ کدام کشور است که با حرف آ شروع میشود؟ “ اما به سختی در لیست مکانهای مورد علاقهی هرکس برای سفر دیده میشود.
قیافهی آیسا، راهنمای ناسیونالیست پر از ارق ملی من درحال خواندن این مقدمه از کشور عزیزش دیدنی بود. آیا من واقعا قبلا به آذربایجان سفر نکردهبودم؟ آیا من هیچچیز دربارهی آذربایجان و چیزهایی که به خاطرشان معروف بود – خاویار، انار، قدمت آذربایجان، فرشهای زیبا – نمیدانستم؟ هنوز نصف موزهی فرش باکو که ظاهرا شهرت جهانی دارد را ندیدهبودیم که آیسا سعی داشت به من تلقین کند که فرشهای آذربایجان – درمقابل فرشهای ایران – بهترین فرشهای جهان هستند! اما وقتی از او پرسیدم که: واقعا چرا کسی باید به آذربایجان سفر کند، اصلا خوشحال بهنظر نمیرسید!
تا وقت ناهار، کمکم متوجه ناراحتی آیسا شده بودم!
بههرحال، پنیر گوسفندی سروشده در ناهار مزهی کودهای مزرعه میداد! اما سس اناری که به ماهی خاویارم زدم بینظیر بود. گارسون رستوران کمی سوپ دووگا ( dovga ) – غذای آذربایجانی – آورد که ظاهرا چیزی جز ماست و سبزیجات نبود. همچنان که در این کاروانسرای قرونوسطایی مشغول خوردن بودم، به این نتیجه رسیدم که اگر این کشور به اندازهی غذایش عجیبغریب باشد، یک هفتهی تمام به من خوش خواهد گذشت.
باکو: بازگشت به اتحاد جماهیر شوروی
قدمزدن در باکو برای اولینبار تجربهای عجیب بود. پیادهروی را از شهر قدیمی و از کاخ مینیمالیست زیبایی در باکو شروع کردم؛ جایی که در آن مثل اکثر کشورهای آسیای مرکزی، سابقا زندانیها به شیوههای وحشتناکی اعدام میشدند (که در این مورد از غاری زیرزمینی به داخل دریای خزر انداخته میشدند تا غرق شوند!) در پایین تپه وارد یکی از حمامهای قدیمی شدم که بخار داخلش را پرکرده بود و غیر از اینکه همهجای آن حوله پیدا میشد، بازار شایعات محلی هم در آن داغ بود. با صدای اذان که از بلندگوها پخش میشد، گربههایی که در آشغالها دنبال غذا میگشتند و زنی که فرش آذربایجانی (نه ایرانی) خود را میتکاند، فضا کاملا و به وضوح خاورمیانهای بود.
با ردشدن از گذرگاهی، حالا به باکوی مدرن وارد شدهبودم که با معماری شیک و زیبایی در کنار سازههای بیش از حد سادهی شوروی سابق روبهرو شدم. مردهای مسن در کتوشلوارهای براق درحالی که به یکدیگر دست میدادند آن اطراف ایستاده بودند درست همانطور که در میدانهای شهر در کل منطقهی قفقاز دیده میشود. زنان آذری اما جوری در بلوارها اینطرف و آنطرف میرفتند که انگار در یک پاسِجیاتای ( Passeggiata) ایتالیایی شرکت کردهاند! – سنتی در ایتالیا که مردم در آن برای پیادهروی آرام و با طمانینهی خاصی، لباس میپوشند و در خیابانها قدم میزنند. موسیقی سنتی آذری از یک مغازه شنیده میشد و صدای درام فیل کالینز از مغازهی بقلیاش!
در هتل، خبری از اثرات اروپایی و آسیای مرکزی نبود و این را وقتی فهمیدم که بازرسی بدنی شدم و از من خواسته شد تا پاسپورتم را نشان دهم – شیوهای کاملا استاندارد در برخورد با مهمانها در هتلهای سبک شوروی! مسئول پذیرش هتل یک خانم روس بود که وقتی به او گفتم در اتاقم دستمال توالت نیست جوری به من نگاه کرد انگار من سگش را کشتهام! اتاق هم که جوری بود که انگار از دوران تسلط روسها به آذربایجان هنوز عوض یا تمیز نشدهاست!
بعد از خوردن شام در یک رستوران ترکی، که یک آهنگ خاص را سه بار در طول دو ساعت پخش کرد، دوباره به فضایی وارد شدم که نفوذ فرهنگ غربی در آن قوی بود اما وقتی از کنار تنها مکدونالدز شهر گذشتم تقریبا خالی بود! بارهای جاز، کاروانسراها، هتلهای سبک شوروی و غرفههای کباب همگی باکو را برروی لبهی تیغی بین غرب و شرق قرار دادهاند که از آن پایتختی ساخته که همیشه تحت فشار از طرف نفوذهای خارجی است اما خیلی مصمم است تا به هویت خودش تکیه کند.
گونهای کمیاب و در معرض خطر
تصمیم گرفتم تا از پایتخت خارج شوم و به سمت Sheki شهری در دامنهی کوههای قفقاز بروم؛ جایی که قریببهیقین از باکو سنتیتر است. قطار شب هرروز ساعت ۹ شب از اینجا حرکت میکند و امیل دوست من در آژانس مسافرتی وقتی به ایستگاه رسیدیم به شدت دستپاچه و عصبی بود. به هرحال، من یک توریست بودم در آذربایجان، گونهای کمیاب و در معرض خطر! امیل به من درمورد سه چیز هشدار داد: به هیچ عنوان از قطارها عکس نگیرم (ارتش به شدت مواظب جاسوسهای ارمنی در اینجاست)، اگر مسئول قطار از من درخواست پاسپورت کرد، نباید بگذارم که آن را با خود ببرد، و اینکه اگر در شِکی پول نقدم تمام شود به دردسر خواهم افتاد – کارتهای اعتباری را هیچجا قبول نمیکنند!
من به امیل اطمینان دادم که مشکلی نخواهم داشت و در کوپهی تاریک خودم خواهم ماند (چراغهای قطار فقط در زمان حرکت آن روشن میشوند!). من خیلی هیجانزده بودم تا نگران! من در کشوری عجیبغریب در بین آن همهمهی پر هرجومرج قبل از حرکت قطار بودم! پشت پنجرهی کوپهی من خانمی با کلاه خزدار بزرگی پشت یک میز درحال نوشیدن چای بود و مردی هم در کیوسک خود کباب و آبجو میفروخت. گردانی از سربازها هم آنجا ایستاده بودند و بالای سکو سیگار میکشیدند درحالی که باربرها با عجله چمدانها، مرغها و گونیهای برنج را اینورآنور میبردند!
درست مثل قدیمها، داشتم دعا میکردم که کسی به کوپهی من نیاید. برای یکبار هم شده کسی نیامد و قطار به موقع حرکت کرد و از ایستگاه خارج شد. با حرکت قطار چراغها کوپهی نسبتاً لوکس من با صندلیّهای فرششده، میز کوچک، یک لامپ و صندلیای که من روی آن برای ۹ ساعت لم دادم را روشن کردند.
اولین بار ساعت ۱۰:۲۰ شب درب کوپه را زدند؛ خانمی انگار که به گربه میخواهد بگوید از جایش تکان بخورد به من اشاره کرد تا از کوپه بیرون بروم و ظرف چند ثانیه روی صندلی من ملافههای تمیز کشید تا برای خواب آماده شود. پشت سر این خانم، نگهبانی آمد و سوالی به زبان آذری از من پرسید که خب مسلماً نمیتوانستم به آن جواب دهم. گفتم “ ممنون “ و پاسپورتم را به او نشان دادم که همین لحظه آن خانم را صدا زد و دوتایی به عکس پاسپورتم خندیدند و من هم فقط نیشخند زدم!
دفعهی دوم به فاصلهی ده دقیقه بعد فرد دیگری درب کوپه را زد و همانجا بود که فهمیدم امشب از آن شبّهای طولانی خواهد بود. این دفعه پلیس بود و همانطور که امیل توصیه کرده بود خودم را آماده کردم تا از ضبط شدن پاسپورتم جلوگیری کنم! بعد از اینکه پلیس به من سلام کرد چهار سوال پرسید که با انگلیس انگلیس، Sheki گفتن به آنها جواب دادم. طرز حرف زدن من و لغاتی که استفاده میکردم که اصلا وجود نداشتند انگار که آنها را سرگرم کرده بود و بالاخره وقتی رفتند با آرامش شب را سپری کردم.
گلاب به روی شما، توالت انتهای واگن قطعاً نقطه ضعف سفر در این قطار بود! جوری بود که انگار فقط هربار که قطار را بازسازی کرده بودند (دوبار در ۱۰۰ سال گذشته!) اینجا را هم تمیز کرده بودند و حتی ترفند تنفس از راه دهان هم دیگر جواب نمیداد! تختی که رویش خوابیدم اما الحق که راحتترین تختی بود که در یک قطار دیده بودم! چندبار وقتی که تکانهای قطار در سرعت پایین شبیه ضربههای ترامپولین شد بیدار شدم. جدا از آن قبل از ساعت ۷ صبح با ضربهای پشتسرهم به در کوپه وقتی به شِکی رسیدیم دیگر کاملا بیدار شدم!
شِکی: شهری با مایههایی از انگلستان قدیم
من و سه نفر دیگر در ایستگاهی در دل بیابان پیاده شدیم. آنجا یک تاکسی بود که به نظر میرسید برای مدت خیلیخیلی زیادی آنجا منتظر مسافر ایستادهاست. من راننده را بیدار کردم و عازم کوهّهای سرگردانی شدیم که بالاخره با طلوع خورشید به مرکز شهر قدیمی شکی رسید. پیاده که شدم هوای صبحگاهی آنجا به صورتم خورد و درب چوبی کاروانسرا را زدم.
پیرمردی با لباس بلند از درب کوچکتری که در دل درب چوبی بود به من زل زد. خوابآلود به نظر میآمد؛ سلام کرد و ناپدید شد. چند دقیقه بعد دوباره برگشت، این بار در یک کتشلوار! به من اجازه ورود داده شد و دنبال پیرمرد راه افتادم و از دل یک سالن ورودی گنبددار خیرهکننده به پلههای سنگی پیچی رسیدیم و با بالا رفتن از پلهها وارد حیاط جذاب و دلربایی شدیم که اتاق من در آن بود. پیرمرد آنقدر مهماننواز بود و با افتخار جزءبهجزء اتاق را برای من توضیح داد؛ حتی تا جایی که کارکرد دوش حمام را هم با خیسشدن خودش با آب سرد به من نشان داد! بالاخره درحالی که به من خوشآمد میگفت اتاق را ترک کرد و من در خانهی کوهستانی جدیدم خوابیدم!
کمی بعدتر، صبح همان روز متوجه شدم که برخلاف باکو، شِکی شهری ساده در عین زیبایی است. این شهر که در حاشیهی جادهای طولانی، شیبدار و پیچپیچ ساخته شده، نمونهای عالی است از طرز زندگیای که در انگلستان قدیم قبل از پیدایش سوپرمارکتها و تولید لباسهای انبوه بوده است. یک بندزن، یک خیاط و یک چترساز برای فروختن جنسهای خود در کنار یک مغازهی سبزیفروشی باهم درحال کشمکش بودند.
ادارهی پست اینجا از دو مردی که پشت میزهای چوبی در یک اتاق نشسته بودند تشکیل شده بود که اگر آنها هم نبودند آنجا کاملا خالی بود! وقتی از آنها خواستم تا سه کارتپستال را برای من به انگلستان بفرستند، باید برای بحث درباره تدارکات درخواست من تلفنی میکردند! بالاخره برنامهای برای این درخواست تدوین شد و کارتپستالهای من در داخل جعبهی فلزی کوچکی پشت میز گذاشته شد و من از آنجا بیرون آمدم، یک جورهایی مطمئن از اینکه نامههای من هیچوقت رنگ انگلستان را هم نخواهند دید!
یک هفته بعد به انگلستان رسیدند!
تنها کمی خارج از میدان اصلی شهر، پشت کافهای کوچک گروهی از دخترهای مدرسهی محلی زیر نور لذتبخش آفتاب جمع شده بودند تا قهرمان کشتی آذربایجانی را تماشا کنند که قدرتش را در پرتاب توپهای آهنی سنگین و بزرگ به رخ میکشید.
طولی نکشید که این بیگانه جلب توجه کرد و خب من را با اشاره صدا کرد که جلو بروم! یک لحظه به نظر رسید که این قهرمان غیرقابل پیشبینی میخواهد من را به جای توپ پرتاب کند اما خداراشکر فقط به حملهی کلامی بسنده کرد! جمعیت ساکت شد و قهرمان ما یک سوال طولانی پرسید! من که آرزو میکردم در مدرسه به جای فرانسوی، زبان آذری را برای یادگرفتن انتخاب میکردم، شانههایم را بالا انداختم و جواب همیشگی و عامی توریستی خودم را دادم که: انگلیسی! او خندهای آرام و تماشایی کرد و توپ دیگری را پرتاب کرد درحالی که همه با هیجان تشویق میکردند و دخترهای جلوتر با خنده به انگلیسی به من سلام کردند! عکس گرفتم و خداحافظی کردم، کشتیگیر و جمعیت همه باهم خداحافظی کردند و آنجا بود که به این رسیدم که آذربایجانیها از صمیمیترین و خونگرمترین آدمهای کره زمین هستند!
در بازار محلی پررونق پایین تپه، حساسیتهای انگلیسی من، راه رفتن در راهروی بخش گوشتفروشها را برای من سخت کرد. پاهای سمُدار گاوها به گونهای ترسناک در یک غرفه آویزان بود و سر تازه ذبحشدهی گاو هم که به شکل غمانگیزی از آن خون میآمد روی یک صندلی بود. برای منِ انگلیسی راهرفتن در راستهی حلوا فروشها هم به همان اندازه استرسزا بود! هزاران زنبور دور تکهها و قالبهای بزرگ شیرینی میچرخیدند و درحالی که حلوافروشها کاملا بیخیال و خیلی آرام نشسته بودند و ککشان هم نمیگزید، من به ثانیه نکشید که پا به فرار گذاشتم! راسهی میوهفروشیها اما از نظر من کمتر زندگیام را تهدید میکرد! انارها با تخفیف زیاد فروخته میشدند و صندوق ماشینها از انگور و سیب و هلو و آلو پر بود.
وقتی به کاروانسرای خودم برگشتم، برای ناهار سفارش تاسکباب دادم. تلویزیون خراب بود و برخلاف میلم گارسون میز ناهار را در حیاط باغی زیبا آماده کرد! کوهها از بالای دیوارهای سنگی قدیمی آنجا سر بلند کردهبودند و هوا به طرز مسرت بخشی تازه بود! انواع نان، سالادها و میوههای جورواجور، آبمیوههای مختلف به سرعت روی میز من چیده شد! کاملا مشخص بود که مهمانداشتن در آن کاروانسرا معمول نبود!
صبح روز بعد، پیاده به بالای تپه، جایی که کاخ خان قرار داشت رفتم؛ ساختمانی کوچک که در نوک تپه ساخته شده بود. دو خانم، یکی پیر و دیگری پیرتر از غیب جلوی من ظاهر شدند تا به من که قصد گرفتن عکس را داشتم اجازهی عکس گرفتن را بفروشند! بلیت ورودی را گرفتم و داخل ساختمان چرخ زدم! نور از میان شیشههای رنگی داخل آمده بود و روی فرشهای دستبافت آنجا افتاده بود و از روی حوضچهی داخل حیاط روی سقفها انعکاس پیدا کرده بود. خانم پیرتر چهاردستوپا از پلهها بالا آمد تا به من راهروی گلکاری شده را نشان دهد. این ساختمان از بیرون اصلا نشان نمیداد که اینقدر زیبا باشد اما داخلش که بودم تازه متوجه شدم که از هرچه کاخ اروپایی که تا به حال دیدهام زیباتر است.
دو روز بعد وقت ترک کردن تفرجگاه کوهستانی من بود. دو ساعت زودتر خودم را به ایستگاه قطار رساندم تا مطمئن باشم که بلیت گیرم میآید. همانطور که پیشبینی میکردم کسی جز یک چایفروش و چند مشتری آنجا نبودند. آنها در یک گوشه نشسته بودند و خیلی سریع من را دعوت کردند تا به آنها ملحق شوم! از من با یک نوشیدنی و بیسکوئیتی خوشمزه پذیرایی شد. زبان یکدیگر را نمیفهمیدیم اما با کمک یک لغتنامه باهم ارتباط برقرار میکردیم، کاری که با اینکه خیلی زحمت داشت اما خیلی سرگرم کننده و جالب بود! یک ساعت بعد، عیسی سرپرست ایستگاه قبل از آنکه دفتر کارش را باز کند برای نوشیدن چای به ما پیوست! از او یک کوپه خواستم و پاسپورتم را نشانش دادم. بلیت را گرفتم و سوار قطار شدم.
مقصد بعدی: گوبا!
روز بعد آیسا در ایستگاه باکو منتظر من بود و از شنیدن اینکه من عاشق شِکی شده بودم خوشحال شد و مشتاق از رفتن به مقصد بعدی ما یعنی گوبا بود. بعد از دو ساعت رانندگی در مسیر به گوبا، پمپهای حفاری و استخراج نفت در زمینهای نفتی پهناور باکو جای خود را به زمینهای کشاورزی آذربایجان دادند. جادهی گوبا پر از غرفههای میوه، وانتهای پرشده با سیبّهای قرمز بزرگ و فروشندههای آجیل و خشکبار بود.
در شهر گوبا، جایی با خانههای چوبی زیبا، مساجد ساده و خیابانهای خلوت، درحالی که آیسا با اشتیاق دربارهی زندگی محلی در اینجا توضیح میداد قدم می زدیم! اینجا مردی زندگی میکرد که با رژیم میوهی تازه و هوای تازه در آن زمان لقب مسنترین فرد جهان را با ۱۲۵ سال سن داشت! او هرروز تا زمان مرگش پیپ میکشیده! به آیسا گفتم که ما در لندن اصلا در داشتن طول عمر زیاد خوب نیستیم و آیسا هم به من قول سلامتی داد علاوه بر این قول داد اگر به آذربایجان مهاجرت کنم یک زن زیبا برایم بگیرد!
به موقع به باکو برگشتیم تا از بازار اصلی دیدن کنیم و سراغ طلای سیاه آذربایجان یعنی خاویار برویم. با وجود قیمتهای فضایی که دولت آذربایجان برای خاویار به منظور حفاظت از ماهیهای خاویار رو به افول دریای خزر، و البته سود بیشتر، تعیین کرده بود بازار سیاهی برای خاویار شکل گرفته بود. رفعت به من معرفی شد؛ مردی که با یک سر تکان دادن، یک چشمک و برق دلار برای من یک شیشه خاویار با قیمتی مناسب جور کرد. رفتار خونسرد و بیاهمیت رفعت از او چهرهای مافیایی نشان میداد تا اینکه با درخواست عکس دوتایی آن را خراب کرد.
همهاش را دوست دارم!
درحالی که آماده میشدم تا برای آخرین بار با همان خانم رسپشن اخموی هتلم در باکو روبهرو شوم از آیسا در مورد بهترین چیز راجعبه آذربایجان پرسیدم که جواب شنیدم: «همهاش را دوست دارم!» و بعد از آن گفت: «وقتی دوباره برگردی چیزهای بیشتری را نشانت میدهم» که گزینهی دیگری برای آدم باقی نمیگذارد، مگه نه؟!
من با انتظاری در حد اینکه بتوانم به سوالات آبی بازی تریویا سین جیم جواب دهم به آذربایجان سفر کردم. کشوری عجیب و فوقالعاده پر از مردم فوقالعاده یافتم و یک راهنما که فکر میکند من سال بعد دوباره به آذربایجان برمیگردم!