شعاع نور چراغ پیشانیهای ما در گرد و خاک شبانه سوسو میزنند و منطقه کوچکی را قابل دیدن میکنند که البته همان هم غنیمت است. صندلیها جیرجیر میکنند و من با هر ضربهای که صخرهها به کف ماشین میزنند و هر بار که چرخها در زمین مِسی رنگ فرو میروند به عقب و جلو پرت میشوم.
تویوتا بهترین ماشین برای رفتن به دل کویر است. این را “مُسلِم صَباح” میگوید. البته من هرگز تویوتا نداشتهام و هیچوقت هم برای ساعتهای زیاد در کویر رانندگی نکردهام.
تمام احساسم نسبت به جهت را از دست داده و دستگاه موقعیتیاب هم سیگنال ندارد. اصلاً نه راهی وجود دارد، نه علائمی و نه حتی نوری در دور دست. هیچ چیزی نیست جز سنگهای کوچک خسبیده بر روی شن و لَندکرویزِر مطمئن ما که مثل یک سفینه فضایی زنگ زده در بینهایت ستارهها وِزوِز میکند.
دو ساعت از زمانی که ما از بزرگراه کویر خارج شدیم گذشته است، راهی جدید و با کیفیت که در طول اُردن کشیده شده است. این بزرگراه بر روی مسیری ساخته شده که بزرگان دینی معتقدند مسیر مهاجرت حضرت موسی از مصر بوده است. خوی وحشی این منطقه چیزی از گفتهها و نوشتههای داستانهای موجود کم ندارد. ما آخرین نشانههای تمدن و حتی زندگی را در روستای رُم دیدیم. جایی که شترهای خسته در پمپ بنزینها بسته شدهاند و خانههای به هم پیوسته شبیه چادرهای ثابت در کنار هم صف کشیدهاند.
من علاقهای به هتل یا چادرهای لوکس با تخت خواب و بالش و امکانات رفاهی ندارم. من ذات وحشی و سخت و دور از تمدن وادی رُم و خوابیدن در وسعت هموار و خالی این بیابان را ترجیح میدهم.
نهایتاً توقف کردیم و پای یک پرتگاه لایهلایه، جایی دور از دست باد کمپ زدیم. هوای خنک حال خوبی دارد، البته به اندازه کافی لباس پوشیدهام. یک لباس بلند زیر یک عبای پشمی و یک چفیه قرمز و سفید هم دور سرم دارم. با صورتی آفتاب سوخته و ریشی بلوند، دغلبازی و تقلید من کاملاً مشخص است. با این لباسها نسخهای ضعیف از همسفر بادیهنشینم هستم. البته برای “عتیق” مهم نیست و میگوید که بهترین لباسهای ممکن را برای صحرا پوشیدهام.
حقیقت این است که حتی اگر کل شبهای زندگیام را هم در صحرا سپری کنم هرگز به دانشی که این بادیهنشینها از بیابان دارند نخواهم رسید. کسانی که هزاران سال است همراه حیوانات خود در این بیابانها روز و شب را به هم میرسانند.
عَتیق مرا به چادری راهنمایی میکند که با دست و از موی زبر و سیاه بزهایش بافته است. او میگوید که این بهترین چادر در این اطراف است. نور و تهویه خوبی دارد، خنک و سایهدار است و در زمستان که دیوارهایش را برمیداریم و حیوانات را به داخل راه میدهیم هم گرم و راحت است.
دود آتشی که روشن کردهایم به راحتی بالا رفته و از قسمت باز دیوار بیرون میرود. من نشسته و در تهیه شام کمک میکنم. کباب کردن جوجه روی زغال یک ساعتی طول میکشد و بعد بدون قاشق و چنگال و با دست شروع به خوردن میکنیم. بعد از شام نوبت یک لیوان چای بسیار شیرین میرسد و بعد از آن یکی دیگر و گفتگوی شبانه ما در حالی که روی قالیچهای نشستهایم تا خاموش شدن آتش ادامه مییابد.
خارج از اینجا، راهنمای من دیگر فقط یک راهنما نیست و مثل یک برادر بزرگتر از من مراقبت کرده و محل خواب مرا آماده میکند. او مثل یک دایه در پوشیدن لباس به من کمک میکند و با بستن چفیه کمک میکند از سرما آسیبی نبینم.
ناگهان متوجه عظمت کیهان میشویم. تمام نقاط نوری سفید ذات رنگارنگ خود را نمایش میدهند و رنگهای قرمز، آبی، سبز و طلایی نمایان میشوند. ما در شصت کیلومتری شهر عقبه قرار داریم. فاصله ما از “آلفا قنطورس” که نزدیکترین سیستم ستارهای به منظومه شمسی است بیش از چهار سال نوری است. اما کائنات بیش از هر مکانی روی زمین درخشانتر و نزدیکتر به نظر میرسند.
هوا سرد و به صفر درجه نزدیک است اما من گرم و راحت در حال خوابیدن هستم. عتیق به زبان عربی چیزهایی زیر لب زمزمه میکند که برای من مثل لالایی است. ناگهان نور کوچکی به صورت مورب آسمان را طی میکند و بعد از آن یکی دیگر به سرعت سوخته و بعدی پدیدار میشود. بارش شهابی آغاز میشود و عتیق توضیح میدهد که هر شهابسنگ یک جِن را نابود کرده و جهان را در مقابل شیطان محافظت میکند.
من هم در جواب او میگویم که ما هم با دیدن هر شهابسنگ آرزو میکنیم و معتقدیم که آرزویمان برآورده میشود. امشب اما بارش شهابی آنقدر زیاد است که یا من بیخیال آرزو کردن میشوم و یا اینکه جنها هجوم آورده و ما را با این همه نور رقصان در آسمان هیپنوتیزم میکنند.
صبح است و نور خورشید مرا بیدار میکند. رختخواب همچنان گرم را رها کرده، چکمههایم را میپوشم و عتیق را تنها میگذارم. اکنون نور صبح اطراف را نمایان کرده است. سراشیبی سرخ رنگ که با امواج زیبایش تا تپه ماهورهای سنگی امتداد دارد. باد سرد دیشب شکلهایی شبیه کندوی زنبور بر روی شنها ایجاد کرده که مناسب لانهسازی پرندههای خجالتی است.
صخرههای بزرگ و صیقلی که با نور خورشید روشن شدهاند، نمایانگر افق هستند. در سکوتی ناشکستنی نفس میکشم و شروع به پیمایش مسیر میکنم و خیلی سریع به خطی میرسم که سایه دیشب را از گرمای صبح جدا میکند. کمکم رنگ شنها تغییر کرده و به رنگ قزلآلای وحشی و مرجانی سوزان و درخشان در میآیند. جوانهی علفهای هرز چهره کویر را با خطهای منحنی نازک تغییر داده و جای پاهای موجودی خجالتی که انگار برای رفتن عجله داشته است بر روی زمین مشخص است.
بادیهنشینان به دیدن این وقایع شبانه بر روی شن “خواندن اخبار صبح” میگویند. رمزگشایی از وقایع شبانه با دیدن ردپای حیوانات. موشهای صحرایی، پرندگان گرسنه، کفتارهای شکارچی و غزالی که از ترس رم کرده است. آسایشی عجیب و ناآشنا در دیدن این علائم زندگی در کویر وجود دارد. تاییدی بر اینکه تنها رهگذر سرگردان این سرزمین خاکی نیستم.
البته اولین کسی هم نیستم که مغلوب ثبات و سکوت ممتد کویر شده، در عظمت ستارهها گم شده و بیاختیار در صبحگاه بیدار شده و زیر نور خورشید قدم زده است. ژِن من که توسط متخصصین بررسی شده است، نشان میدهد که اجداد من در پنجاه تا شصت هزار سال پیش از همین مسیر عبور کردهاند. از این رو، وادی رُم برای من هم غریبه است و هم آشنا. خورشید خاطرات ژنهای مرا بیدار کرده است و حالا کوچکترین سلولهای بدنم این مکان را به عنوان خانه خودشان میشناسند.
یک ساعتی طول میکشد تا با دور زدن ردیفی از صخرهها به کمپ برگردم. عتیق به زبان عربی صبح بخیر میگوید و من هم جواب میدهم: بله صبح درخشان. او از غیاب من تعجب نکرده چرا که میداند با وجود یک بادیهنشین هرگز در بیابان گم نخواهم شد. او میگوید: میتوانستم پیدایت کنم، رد پایت را دیدم که به سمت شرق کشیده شده بود. در حالی که جانمازش را جمع میکند از من میخواهد که کمی چوب جمع کنم.
من آتش را روشن میکنم و عتیق چای را حاضر کرده و در فنجانی پر از شکر میریزد و در حالی که از هوای خنک صبحگاهی لذت میبرد و خاطرش از گرم شدن ظهر جمع است لبخندی میزند. هفت دقیقهای طول میکشد تا کمپ را جمع کنیم. دوباره من هستم و دو بادیهنشین همراه و شگفتیهای بیشمار بیابان بزرگ عرب.