این مطلب را از زبان یک جهانگرد به نام Haley Catalano می خوانیم:
خب من هم به اینجا رسیدم! همان موقعیت آشنایی که تعداد زیادی از تازه فارغ التحصیل شده ها خود را در آن می بینند! ما معمولا ۴ سال یا بیشتر را در دانشگاه صرف خواندن رشته ای می کنیم که بیشتر بر اساس خیالات و به خاطر جو زدگی در سنی که تقریبا هیچ چیز نمی دانیم انتخاب کرده ایم! همه ی ما پول زیادی را خرج گرفتن مدرکی می کنیم که ظاهرا به شدت ضروریست!
ولی بعد از آن چه!؟ شاید رشته ای که شما خوانده اید چیزی باشد که هنوز هم به آن علاقه دارید و درباره اش هیجان داشته باشید و شاید هم نه! بعد به اینجا می رسیم که مجبوریم بر سر اینکه کدام کار خسته کننده، حوصله سر بر و نا امید کننده ی ۹ صبح تا ۵ بعد از ظهری را باید انتخاب کنیم تا بتوانیم بدهی های خود و خرج و مخارج زندگی را بدهیم و سعی کنیم تا جوری به نظر بیاید که آن سال های دانشگاه اتلاف عمر و وقت ما نبوده!
یا حداقل بقیه زحمت اینکار را می کشند و کاری می کنند که شما اینطور فکر کنید! سوال های پشت سرهم، با معنی و نیت خوب و البته خسته کننده ای که خانواده و فامیل از شما درباره برنامه تان بعد از گرفتن مدرک می پرسند، یا آن دسته از دوست هایی که ظاهراً همه چیز برایشان عالی است و کار برایشان از ۵ ماه قبل از فارغ التحصیلی حاضر و آماده است. خیلی سنگین است، نه!؟
همه چیز و همه کس در تلاش هستند تا این ایده را در مغز شما فرو کنند که این تنها راه و گزینه برای شماست! اما سورپرایز! نیست! این تنها راه نیست!
این تنها گزینه نیست و اگر از من بپرسید یکی از بدترین گزینه هاست!
در اینجا به شما می گویم که چرا سفر کردن بعد از فارغ التحصیلی بهترین تصمیمی بود که در عمرم گرفتم!
من شروع به ساختن راه خودم کردم!
حالا بعد از دانشگاه، من به اندازه ی دانشجوهای کارشناسی ارشد برای تحصیل بدهی نداشتم اما این بدهی همچنان بود! من هم بالاخره بدهی داشتم و با اینکه اصلا به اینکه آن بدهی برایم دردسر درست کند و از کنترل من خارج شود علاقه ای نداشتم! در عین حال آماده ی تعهد به یک کار ثابت که بتوانم با آن بدهی هایم را پرداخت کنم نبودم! بالاخره اما در یک کمپانی به عنوان یک مددکار اجتماعی پیدا کردم که به بیمارانی که اهل آمریکای لاتین بودند در مورد چیزهای مختلف به خصوص مشکلات زبانی کمک می کردم. مسائل مختلفی در کمپانی ای که کار می کردم بود که حرف زیادی درباره اش دارم اما الآن جا و زمان آن نیست. چیزی که کار کردن در اینجا برای من داشت، فرصت نقل مکان به بوستون و چشیدن مزه ی کشف مکانی جدید برای یک سال بود که همزمان فرصتی برای تعویق پرداخت بدهی ها و مقداری هم درآمد داشت که به من کمک می کرد بدهی ها را پرداخت کنم.
تا اینجا گلهی زیادی نمیتوانم بکنم!
این یک قدم بزرگ و عالی برای من بود چون که من کار داشتم اما با تاریخ انقضاء! بهترین حالت برای کسی مثل من که ترس از تعهد دارد. من در این فرصت به کشف یک شهر جدید و گشت و گذار در آن گذراندم و عاشق آن شدم در حالی که هر روز فرصت اسپانیایی حرف زدن را هم داشتم! من مدرکم را در رشته ی اسپانیایی گرفتم که کاملا نامرتبط بود و لازم به گرفتن مدرک نبود؛ من فقط به شدت به اسپانیایی علاقه داشتم!
یک قرارداد کوتاه مدت در یک شهر جدید قدمی بزرگ برای من بعد از فارغ التحصیلی بود. این اتفاق به من کمک کرد تا در عین اینکه حس شجاع بودن و بزرگ بودن داشتم، بفهمم که تا چه حد من هنوز دنبال یک کار واقعی نیستم و آن را نمی خواهم! این اتفاق حس کنجکاوی و ماجراجویی را هم در من بیشتر کرد.
من یاد گرفتم که شجاع باشم!
بعد از یک سال که در بوستون زندگی کردم برای دو هفته به شهر خودم برگشتم و دو هفته که تمام شد به مدت دو ماه به اروپا رفتم. سفرم به اروپا را به یکی از دوست های صمیمی ام شروع کردم. با حضور دوستم هفته ی اول سفر به اروپا عالی بود اما وقتی او رفت، برای ۴۵ دقیقه در ایستگاه اتوبوس آمستردام گریه کردم و مطمئن بودم که از تنهایی می میرم!
بعد از این، دیگر هیچ وقت نترسیدم و غمگین نبودم!
راستش در آن وقت حس خلأ پیدا کرده بودم. فکرش را نمی کردم که تنهایی بتوانم از پس خودم بر بیایم و راجع به هر چیز کوچکی استرس می گرفتم. حس جهت یابی من ضعیف است و آن وقت از فکر اینکه چطور هر روز غذا پیدا کنم استرس گرفته بودم؛ با در نظر گرفتن اینکه من به مواد غذایی زیادی آلرژی دارم! فکر می کردم که خیلی تنها و بی کس شوم چون که وقتی در پرو و اکوادور درس می خواندم به شدت احساس دلتنگی می کردم.
وقتی به گذشته نگاه می کنم، اصلا نمی توانم دلیلی برای اینکه چرا اینقدر می ترسیدم پیدا کنم چراکه آن سفر اروپا یک معجزه بود!
دائما خودم را با غذاهای خوشمزه ای که معمولا خودم درست می کردم خفه می کردم، هیچ وقت گم نشدم و هرگز احساس دلتنگی و تنهایی هم نکردم. بعضی اوقات اصلا از این همه وقتی که با آدم های دیگر می گذراندم تعجب می کردم.
من یک دختر خودکفا و شجاع با عقل و شعور زیاد هستم و این را قبلا هم می دانستم اما فکر می کردم که در این شرایط کاملا جدید با تجربه های نا آشنا کم خواهم آورد. هیچ وقت در عمرم اینقدر از انجام هر چیزی وحشت زده نشده بودم و این دقیقا همان چیزی است که این سفر را با ارزش کرد. هیچ وقت اینقدر احساس مفید و توانا بودن نکرده بودم! و سفر کردن جلوتر برد.
دارم میام سراغت پابلو اسکوبار!
خب به لطف رسانه های عزیز، خیلی ها کلمبیا را با مواد مخدر یکی می کنند و تصوری که از آن دارند این است که اینجا کشوری پر از جرم و جنایت و خیلی خطرناک است! یا اینکه هر کسی که به کلمبیا می رود یا دیوانه است یا آرزوی مرگ دارد.
خب من را دیوانه صدا کنید!
با اتمام قراردادم و بعد از سفر اروپا من تصمیم گرفتم که برای ۶ ماه به کلمبیا مهاجرت کنم و آنجا انگلیسی تدریس کنم. این تجربه در کل بالا و پایین زیادی داشت اما من از این سفر چیزهای زیادی یاد گرفتم و وقتی به عقب نگاه می کنم، دلم برای تک تک آن روزها تنگ می شود. در این سفر یکی دیگر از دوست های خوب و صمیمی زندگی ام را پیدا کردم. این موضوع یکی از بخش های مورد علاقه ی من در سفر است. من آدم هایی را ملاقات کرده ام که چه با آن ها ۵ دقیقه وقت گذراندم یا ۵ روز یا بیشتر، چیزی از آنها یاد گرفتم و دید من را بزرگتر کردند؛ به من چیزهایی درباره جهان و خودم یاد دادند و بیشتر از همه خوشحالی زیادی به زندگی من وارد کردند و با آن ها به من خیلی خوش گذشت!
دیگر به اینکه چه کار «باید» کنم اهمیت ندادم!
باید. باید. باید! تنها چیزی که همه به شما می گویند! کاری که آنها فکر می کنند که شما باید انجام دهید. تصمیم گیری براساس چیزی که شما فکر می کنید باید انجام دهید خطرناک است!
همه ی کاری شما باید انجام دهید فقط و فقط ساختن راه و مسیر خودتان باید باشد! می دانم که در اول راه، ساختن این مسیر و اعتماد به آن کار ساده ای نیست. مخصوصا بعد از فارغ التحصیلی این کار خیلی سخت است چراکه بیشتر افراد مقدار زیادی بدهی دارند. شما می خواهید مطمئن شوید که همه ی آن سال ها، پول و انرژی ای که صرف تحصیل کرده اید بیخودی نبوده است و هدر نمی رود. هر مرحله از زندگی شما تا کنون برنامه ریزی شده و یکباره درهای زیادی به روی شما باز است. انجام دادن کاری که همه می کنند ساده است.
بالاخره من فهمیدم کاری که بعد از مدرک گرفتن می کنیم مهم نیست. آن کار تعیین کننده ی اینکه آیا تلاش های شما ارزشش را داشته یا نه نیست! چرا اینطور نگاه نکنیم که گرفتن مدرک حد آخر و نشان دهنده ی به ثمر نشستن تلاش های ما بوده است؟ منظورم این است که وضعیت همینی هست که هست! همه ما دائما در تلاش هستیم تا هرچه بیشتر از دل چیزهای مختلف در بیاوریم و همه چیز را برای خودمان پیچیده و سخت می کنیم. اگر شما اینقدر توانایی داشتید که چند سال بر روی درس و تحصیل تمرکز کنید و خودتان را وقف آن کنید تا آن مدرک را بگیرید، خب این را باید جشن بگیرید! به خودتان افتخار کنید. اگر هم توانستید که از آن مدرک استفاده کنید، چه بهتر! این اتفاق مثل تزئین روی کیک است!
البته حرف من این نیست که مدرک بگیریم و هیچ کاری نکنیم! فقط کاری که می کنیم اهمیت ندارد. و الا انجام یک کاری حتما مفید است. پرستار بچه شوید، در کافه یا رستوران کار کنید یا هر کاری! اگر خودتان را در موقعیت کار، به هر شکل ممکن، قرار دهید قطعا منجر به ایجاد ارتباط و آشنایی با آدم های دیگر می شود. به تدریج ممکن است شما با کسی آشنا شوید که حرفی بزند که در ذهنتان جرقه ای درست شود و ناگهان دقیقا متوجه چیزی که می خواهید انجام دهید بشوید، به جای اینکه بدانید چه کاری “ باید “ انجام دهید.
هیچ وقت زمانی را که در پیش دانشگاهی از دنور (Denver) به خانه پرواز می کردم و نصیحتی که یاد گرفتم را فراموش نمی کنم. در پرواز با خانمی که کنار من نشسته بود مشغول حرف زدن درباره زندگی بودیم ( همانطور که با بیشتر آدم ها در هر موقعیتی حرف می زنم! ). او بعد از گرفتن مدرک در رشته ی جامعه شناسی مشغول به کار در تاکستان شده بود. او به من گفت که یک مدرک چیزی نیست جز سند و دلیلی که به کارفرما ثابت می کند شما توانایی تعهد به چیزی را به مدت چهار سال (یا بیشتر) دارید! آن خانم خوشحال بود و این برای من کافی بود تا آن نظر و نصیحت را قبول کنم.
«یک مدرک چیزی نیست جز سند و دلیلی که به کارفرما ثابت می کند شما توانایی تعهد به چیزی را به مدت چهار سال (یا بیشتر) دارید!»
من در زندگی دنبال چیزی رفتم که واقعاً میخواستم!
یکی از بزرگترین ترس های من این بود که اگر بلافاصله بعد از تحصیلم کاری پیدا نکنم، از بقیه عقب می افتم. نگران این بودم که اگر این اتفاق بیفتد، بعدها کارفرماها با خود این فکر را خواهند کرد که من حتما تنبل یا غیر قابل اعتماد و ضعیف بوده ام که بعد از تحصیل تصمیم گرفتم که جمع و جور کنم و برای مدتی به سفر بروم. نگران این بودم که اگر کاری پیدا نکنم هیچ مهارت حرفه ای کسب نخواهم کرد و یا هیچ کار با ارزشی انجام نخواهم داد.
رسیدن به این تصمیم که همه ی این نگرانی ها را نادیده بگیرم مدتی طول کشید و البته با کلی حرف زدن! هیچ وقت آدم هایی را که در درونشان تجزیه و تحلیل می کنند و تصمیم گیری می کنند را درک نکردم. احتمالا بودن در اطراف این آدم ها خیلی راحت تر از بودن اطراف من باشد! چون که من برای تصمیم گیری و گرفتن جواب آنقدر با خانواده و دوستانم حرف می زنم که سرشان را ببرم! به شخصه فکر می کنم این روش به من کمک می کند تا نه تنها نقطه نظرهای خودم را با تکرار کردن بیشتر تحلیل کنم بلکه نظرات دیگران را هم به عنوان کسانی که از بیرون به قضیه نگاه می کنند به خوبی درک کنم. اینکه شما از چه روشی برای پی بردن به جوابی که راه شما را مشخص می کند استفاده می کنید با خودتان است اما مهم این است که آن را پیدا کنید. درباره اش حرف بزنید، سکوت کنید و با خودتان فکر کنید، مطالعه کنید یا هر کار دیگری! فقط راه تان را پیدا کنید!
فکر کردن بیش از حد درباره ی این موضوع اصلا لازم نیست و خوب هم نیست! هیچ تصمیمی شما و زندگی تان را تعریف نمی کند و تعیین کننده نیست و هرگز ثابت و دائمی هم نیست! شما می توانید تصمیم بگیرید که کار کنید یا به سفر بروید یا هر کار دیگری انجام دهید. به کشور دیگری سفر کنید و ببینید چه اتفاقی می افتد. اگر خوشتان نیامد برگردید یا به جای دیگر بروید و امیدوار باشید که اتفاق خوبی خواهد افتاد و شما خوش شانس هستید!
اتفاقی که برای من افتاد این بود که احساس می کردم یا باید الآن این کار را بکنم یا که هیچ وقت! اغلب افرادی که می خواهند سفر کنند دائما آن را به دلایل مختلف به تعویق می اندازند. من می دانستم که می خواهم چیزهای جدید و بیشتر ببینم و چه زمانی بهتر از الآن!؟ در این زمان هیچ تعلقی نداشتم: نه کسی و نه جایی و نه چیزی که به آن وابسته باشم و تعهدی داشته باشم. این اتفاق دیگر کی می توانست بیفتد؟ کار و شغل همیشه هست و آن ها همیشه منتظر من هستند ولی آزادی و توانایی سفر کردن همیشه نیست!
برنامه ها را با ماجراجویی طاق زدم!
اینکه من چرا به این فکر می کردم که به سفر رفتن هیچ چیز با ارزشی به من یاد نمی دهد را خودم هم نمی دانم! من همه چیز یاد گرفتم! قبلا هیچ کاری را بدون اینکه از پیش برنامه ریزی کرده باشم نمی توانستم انجام دهم فقط به خاطر اینکه باید از نظر ذهنی آماده ی انجام دادن کاری می بودم.
قبل از اینکه به اروپا سفر کنم برای اولین شهرهایی که می خواستم بروم برنامه ریزی کرده بودم. آنقدر استرس داشتم که همه ی دو ماه را برنامه ریزی نکرده بودم! کمی که از سفر گذشت به این نتیجه رسیدم که از اینکه برای هر بخش از سفرم برنامه ریزی کرده بودم پشیمانم. خیلی بهتر بود اگر اجازه می دادم هر چیزی خودش پیش می آمد. آزادی ملاقات با آدم های جدید و انتخاب سفر کردن با آن ها یا داشتن گزینه ی سوار اتوبوس شدن و انتخاب شهر و مقصد بعدی در لحظه به شدت برای من هیجان انگیز و تازه بود.
به این نتیجه رسیدم که من عاشق این هستم که اصلا برنامه ای نداشته باشم! می توانستم به هر جایی که می خواهم در هر زمانی که می خواستم بروم. در آن زمان وفق پذیری و انعطاف پذیری من خیلی بیشتر شد. هیچ توجیهی برای اینکه لحظه ای را در گیر کردن سر چیزی هدر بدهیم که از من آدم بهتری نمی سازد یا چیزی به من یاد نمی دهد! اگر چیزی هیچ جوره به شما اضافه نمی کند دست از آن بکشید!
خاطراتی ساختم که تا آخر عمر همراه من خواهند بود!
من از تک تک انتخاب هایی که کردم بی نهایت خوشحالم. البته به این معنی نیست که برای هر ثانیه من خوشحال و سرخوش بوده ام. اما وقتی من به سه سال گذشته خودم با علاقه نگاه می کنم، تک تک خاطراتی که دارم من را می خنداند! من حتی به آن لحظه هایی که بعضی ها در اتوبوس و در جاده های پر پیچ و خم آمریکای جنوبی دچار حالت تهوع می شدند هم می خندم و دلم برای آن وقت ها هم تنگ می شود!
یادم می آید وقتی در کلمبیا در تراس خود نشسته بودم، با چشم های بسته فقط به صدای ماشین ها و آدم هایی که آن پایین در خیابان رفت و آمد می کردند گوش می کردم. یا وقتی که به خاطر خوردن دارویی که هم اتاقی ام برای درمان دل دردم به من داد در بیمارستانی در کلمبیا بستری شدم!
آشنایی با یک دختر مجار دوست داشتنی در قطاری در اتریش که برای من همزمان با اینکه درباره ی زندگی های مان حرف می زدیم دستبندی درست کرد. (ما هنوز با گذشت بیشتر از یک سال باهم در ارتباط هستیم و وقتی که من دستبندم را گم کردم او یکی دیگر برای من فرستاد!)
حتی پی بردن به این موضوع که چقدر از لهجه بریتانیایی وقتی مردها حرف می زنند خوشم می آید!
الآن بعد از این همه سفر کردن حسی تلخ و شیرین در من وجود دارد. همزمان می خواهم در جاهای مختلفی باشم که غیر ممکن و در عین حال غم انگیز است ولی باورم نمی شود که الآن این همه آدم و آن همه جا بخشی از داستان زندگی من هستند.
شاید همه آن چیزی که من یاد گرفتم به درد کار و سر کار رفتن نخورد اما لازم هم نیست که اینطور باشد. همینی هست که هست! چیزهایی که من یاد گرفتم ارزش خیلی زیادی دارند، فارق از اینکه هیچ وقت دوباره به درد من بخورند یا نه! راستش کارفرمایی که مهارت هایی را که من از سفر کردن کسب کردم نبیند و ارزش آن ها را نداند اصلا کسی یا جایی نیست که من بخواهم روزی برایش کار کنم. من به آن جا تعلق ندارم!
درس هایی که گرفتم به من در شیوه ای که با خودم و دیگران رفتار می کنم و حساسیتی که نسبت به آن ها دارم کمک می کند. و بیشتر از آن به من کمک می کند تا تفاوت ها را بپذیرم. موضوعی که ته تنها در کشور من بلکه در کل جهان به شدت به آن نیاز است. من نمی دانم که آدم ها از چه زمانی نسبت به دیگران بی تفاوت شده اند. یا اینکه چرا آدم ها اینقدر از تغییر می ترسند؟!
«راستش کارفرمایی که مهارت هایی را که من از سفر کردن کسب کردم نبیند و ارزش آن ها را نداند اصلا کسی یا جایی نیست که من بخواهم روزی برایش کار کنم. من به آن جا تعلق ندارم!»
یاد گرفتم که هر جور شده به دنبال چیزی که می خواهم بروم!
من هنوز هم خیلی اوقات احساس سردرگمی می کنم و مطمئن نیستم که به کجا می روم یا اینکه برنامه چیست!؟ حقیقت این است که من هیچ برنامه ای نمی خواهم. تنها چیزی که مهم است آن چیزی است که حس می کنم درست است. یاد گرفتن اینکه با حس خود در مورد مسیری که برایمان درست است منطبق باشیم باعث به وجود آمدن پشیمانی های کمتری می شود. اگر چیزی درست پیش نرفت هیچ اشکالی ندارد به خاطر اینکه شما حداقل جرات امتحان کردن آن را به خودتان داده اید. کاری که بیشتر آدم ها هیچ وقت نمی کنند!
درست است که بعضی ها اینقدر مصمم و با اراده هستند که به روتین و برنامه ی مشخصی پایبند باشند و به این روش خوشحال هم باشند. خوش به حالشان! اما اگر شما مطمئن نیستید که از زندگی چه می خواهید، وادار کردن خود به طی کردن هر مسیری فقط و فقط باعث نا امیدی و ناراحتی شما و ایجاد آن حس دردناکی که انگار چیزی را ندارید می شود.
من تجربه، دانش و جهان بینی کسب کرده ام و در کنار آن همیشه گشنه و تشنه ی کشف بیشتر جهان هستم که همین باعث شده تا ماندن در یک جا برای مدت زیاد برایم سخت باشد. وقتی من این مسیر را انتخاب کردم حتی یک نفر را هم که این مدلی باشد نمی شناختم! هیچکدام از خانواده یا دوستانم هیچ اطلاعاتی نداشتند و مجبور بودم خودم از همه چیز سر در بیاورم. این موضوع باعث شد که همه درس هایی که یاد گرفتم و ترس هایی که برا آن ها غلبه کردم حتی با ارزش تر هم بشوند.
اگر شما هم حتی ذره ای به سفر کردن بعد از فارغ التحصیلی فکر می کنید، محض رضای خدا انجامش دهید! سفر کردن چیزی بیشتر از یک کلیشه ی جدید است که آدم ها انجام می دهند تا فقط چند تا عکس برای اینستاگرام شان بگیرند. در کنار همه لذت ها، سفر می تواند سخت، غذاب آور، خسته کننده و واقعی باشد.
بدست آوردن هر چیزی قطعا نیازمند قربانی کردن یک سر چیزهای دیگر است.