سوار یک دوچرخه، با ترکیب صدای موزیک کوبایی و صدای ضربان قلبتان، این بهترین راهی است که میتوان کوبا را مشاهده کرد.
ریتم. کلمهای که برای زندگی کوبایی صادق خواهد بود. کشور کوبا و مردمش دارای یک ریتم زیبا و خاص هستند. بحث تنها موسیقی نیست بلکه بحث نوع رفتار، نوع برخورد و حتی راه رفتن افراد است، انگاری که همه یک مترونوم درون خود دارند. هر کاری که مردم میکنند با دقت به ریتم است. زنی که خانهاش را جارو میکند ریتم دارد، مردی که یک سینی پر از موهیتو را بین مردم رد میکند و… و هنگامی که مردم کوبا را در حال رقص مشاهده کنید، متوجه میشوید که تازه ریتم را درون یک رقص پیدا کردهاید.
با فلایتیو همراه باشید تا داستان سفر لیزی متیوز به کوبا و سفر دوچرخهسواری او را از زبان خودش برایتان منتشر کنیم.
تمام دندهها
بعد از یک روز گذران وقت در کوبا به این نتیجه رسیدم که برای ادامه سفر و همچنین سرپا ماندن باید با ریتم محلیها هماهنگ شوم. هر شب جلسه رقص سالسا برپاست و گذشته از آن سفری طولانی با دوچرخه پیشروی است. همانند سالسا دوچرخهسواری نیز نیازمند یک ریتم مشخص و یک هماهنگی خاص است.
سفر ابتدا از هاوانا شروع شد و پس از آن سوار یک اتوبوس با چندی از دوچرخهسواران راهی روستای سوروئا شدیم. از بیرون اتوبوس مناظر کوبا مشخص بود و کشور نسبت به چندین سال پیش ظاهری کاملا تازه گرفته است.
در اتوبوس دوچرخهسواران ماهری حضور داشتند و کمی که صحبت کردیم متوجه شدم که بین گروهی از دوچرخهسواران باتجربه شروع به سفر کردهام. اما مانند هر کدام از سفرهای دستجمعی، یک سری افراد سرحال و پرانرژی هستند و یک دسته دیگر، انرژی پایینتری دارند و از نظر فیزیکی شاید در شرایط ایدهآل نباشند. به جای اینکه با تمام قدرت انرژی خود را مصرف کنند شاید ترجیح دهند وقت خود را کمی آرامتر بگذارنند. من نیز در دسته دوم قرار داشتم.
صبح فردا جلوی در هتل راهنمای تور و سرگروهمان، ما را با دوچرخههای تازهمان آشنا کرد. هر کدام از مسافرین یک دوچرخه ۲۴ دنده با ساسپنشن مواج در اختیار داشتند. سرپرست تور چندین بار اعلام کرد که مسیری که طی میکنیم مسابقه نیست و اهمیتی ندارد چه کسی جلوتر خواهد بود.
کمی نگران بودم. به خصوص بدین خاطر که آمادگی لازم را نداشتم. لباسم را پوشیدم و آماده شدم، همسفرانم نیز هر کدام لباسها و وسایل خود را داشتند. من که جو دوچرخهسواری حرفهای داشتم بطری آبم را نیز به دوچرخه متصل کردم و چندین بار هم قبل از سوار شدن حرکات کششی انجام دادم و سفرم را آغاز کردم.
جاده وسیع و باز
جاده پیشروی ما یک منظره کاملا سبز بود. جنگلی که پوشیده در ابر و مه بود. در حین پدال زدن مدام با پرندگان روی سیمهای برق و روی شاخه درختان مواجه میشدیم که در حال آواز خواندن بودند. جاده عموما خاکی بود و در بین راه ممکن است مانند من یک الاغ در کنار گاریاش، محلیها و یک سری سگ که در طول جاده هستند را ببینید.
پس از مدتی پدال زدن متوجه شدم که سرعت آنچنان بدی هم ندارم و با کمی گذر زمان توانستم دسترسی بهتری هم به بطری آب داشته باشم و همچنین بین پدال زدن بتوانم با دیگر دوچرخهسواران نیز صحبت کنم. اما قسمت سخت ماجرا سربالایی بود. هنگامی که به سربالایی رسیدم دیگر دوچرخهسواران باتجربه از کنار من میگذشتند و تمام تلاشم را برای پدال زدن میکردم. عضلات پاهایم به سختی در تلاش بودند.
۲۴ دنده را امتحان کردم و سریع به پایینترین دنده رسیدم. دیگر پاهایم توان نداشت. این منوال ادامه داشت. در پایان با برخی همراهان تصمیم گرفتیم که مسیر سربالایی را با پای پیاده طی کنیم. اگر شما نیز با این مشکل روبرو شدید سعی کنید خستگی را به جان نخرید!
از آنجا به بعد راه ما به دهکدهاکو، لاس ترازاس خورد. این دهکده، مکانی کوچک و پوشیده از درخت است که حدود دو هزار نفر جمعیت دارد و برپایه ارزان بودن و همچنین هماهنگی با محیط زیست ساخته شده است. این دهکده سال ۱۹۶۱ ساخته شد و امروزه یکی از اعضای گروه زیستکره یونسکو است.
این دهکده یک آرمانشهر ساکت است که مدرسه، سینما، یک آبشار و یکی از بهترین رستورانهای گیاهخواری را دارد. در شهرها و روستاهای اکو مصرف کربن به شدت پایین است و در مواردی وجود ندارد و حضور چنین رستورانی که بوی سرخشدنی از آن خارج نمیشود جذاب است. با سر زدن به این رستوران انتخابهای فراوانی از هوموس و سوپ سیبزمینی گرفته تا پنکیکهای ارگانیک و آبمیوههای طبیعی جلوی روی شما خواهد بود.
پس از نزدیک شدن به پایان روز به ما این انتخاب را دادند که تا هتل و محل اقامت با دوچرخه مسیر را طی کنیم. چند نفر این انتخاب را پذیرفتند و شروع به پدال زدن کردند، اما بقیهی ما سوار اتوبوس شدیم و به روستای سوروئا برگشتیم تا کمی استراحت کنیم و خستگی روز را از تنمان بیرون کنیم.
دود سیگار، دوچرخهها و بیوکها
روز بعدی وارد اتوبان اتوپیستا شدیم که هاوانا و پینار دل ریو را به یکدیگر متصل میکند. این اتوبان به قدری خلوت بود که تنها صدای پدال زدن ما شنیده میشد. در لاین دیگر این اتوبان نیز که پیادهراه بود مردم پیاده بیشتر از ما بودند و گهگداری هم یک سگ خوابالو روی آسفالت داغ دراز کشیده بود.
زمانهایی هم میشد که یک بیوک متعلق به دهه 50 از کنارمان رد میشد و یک صدای وحشتناک به همراه ابری از دود اگزوز و دود سیگارش ایجاد میکرد. در کشور کوبا سوخت کم است و همچنین قطعات یدکی ماشین به دلیل تحریمهای وحشتناکی که بر روی این کشور است به سختی یافت میشود. بدین ترتیب ماشینهای قدیمی آمریکایی که از سالها پیش در این کشور فعال بودهاند هنوز هم در جادهها و جلوی در خانهها یافت میشود. این ماشینها حال به آثار هنری کلاسیک تبدیل شدهاند و کار کردن آنها تنها با زحمت و تلاش صاحبانشان است.
یکی از همسفران من جیم بود. هنرمندی ۶۰ ساله که از آمادگی بدنی بالاتری نسبت من برخوردار بود. هر بار که یک ماشین از کنارش رد میشد او نامش را حدس میزد. مثلا پلیموث ۱۹۵۳، یا شوی ۱۹۵۶! کمی جلوتر که ایستادیم متوجه شدم که جلوی یک بیوک قرمز رنگ ایستاده، دستانش را به حالت نوازش بر روی آن میکشد و از شیشه ماشین به داخل خیره شده است.
بعد ازینکه اتوبان به اتمام رسید به جادههای سادهتر کوبا رسیدیم. جادههایی که عموما چمنزار و جنگل هستند و با خانههای کوچک مردم و اکسیژن خالص پوشانده شده است. هر چقدر که بیشتر پدال میزدیم و از جاده میگذشتیم مردم و بچههای بیشتری به تماشای ما میآمدند و دست تکان میدادند.
خانههای مناطق روستایی کوبا کاملا ساده هستند. یک سری خانه یک طبقه، با پنلهای چوبی و سقفهای فلزی به همراه یک ایوان جلوی خانه که در آن ایوان دو صندلی و یک گلدان وجود دارد. خانهها بسیار معصوم و ساده بودند و همگی توسط صاحبانشان به خوبی مراقبت میشدند. داخل باغچههای خانهها نیز درخت آووکادو و بنت قونسول کاشته شده بود. هنگامی که اسم یک جامعه کمونیستی به میان میآید ناخودآگاه ذهن شما یک جامعه فولادین با آسمانهای خاکستری و ساختمانهای تمام بتن را متصور خواهد شد؛ جامعهای خشن که راهی برای زیبایی ندارد. اما زندگی کوبا اینگونه نیست. مردم این کشور زیبایی فراوانی را برای خود و چشمانشان ساختهاند.
بوی تنباکوی تازه
سرگروه ما توضیح داد که زندگی در کوبا اصلا کار سادهای نیست. اما مردم با طراوت و شادابی هر روز را آغاز میکنند. هنگامی که به خانه یک روستایی کشاورز رسیدیم و در کنار آنها کمی میوه خوردیم، او همچنان اشاره کرد که با این حال کوبا یکی از مهماننوازترین کشورهای دنیاست. و واقعا این چنین است. مردم خوش برخورد هستند و شما را به داخل خانه یا به صرف یک خوردنی دعوت خواهند کرد.
هر چقدر که بیشتر به سمت غرب جزیره پینار دل ریو حرکت کردیم، عطر و بوی هوا کاملا تغییر میکرد. هر چقدر که بیشتر جلو میرفتیم به مزارع تنباکو بیشتری برمیخوردیم و این برگهای سبز عطر خاصی را در هوا آزاد میکردند.
کوبا به سیگارهای برگش معروف است و شاید بهترین سیگارهای برگ ازین کشور ساخته میشود. طبق مشاهدات و تجربیات هم انگار این سیگار تفاوت کاملی با سیگار معمولی دارد. یکی از دوستان دورچرخهسوارم مدتی بود که سیگار را ترک کرده بود اما هنگامی که به این مزارع رسیدیم بدش نیامد که یک سیگار برگ امتحان کند چون به گفته خودش در استعمال هر دو سیگار تفاوت وجود دارد.
با سفر بیشتر به سمت غرب و به سمت دره وینالز بوی سیگار بیشتر و خوشایندتر بود. همچنین در طول سفر نیز اتفاقاتی رخ داد که باعث شد باز هم به ریتم و دوچرخهسواری خودم شک کنم. گاهی از کنارم یک سری مردم محلی با دوچرخههایشان رد میشدند که نه دنده داشت، نه ترمز و گاها حتی صندلی هم نداشت. اما همچنان با سرعت بیشتر از کنار من رد میشدند. در یک مورد، پیرمردی خسته نیز پیشنهاد داد که دوچرخهاش را هل دهم!
پیدا کردن ریتم
روز بعد به گفته سرگروهمان جیشاری، سختترین روز سفر بود. راننده اتوبوس ما رافائل به عنوان پشتیبان با ما سفر میکرد. او همه جا همراه ما بود و همیشه با یک فاصله مشخص یا از پشت ما را همراهی میکرد تا اگر کسی خسته شد و از سفر جا ماند او در کنارش باشد یا جلوتر از ما به مقصد میرسید و برایمان هندوانه و آب مهیا میکرد.
در بین راه به غار کوئِوا دِ لو پورتال برخوردیم. این غار مقر فرماندهی چه گوارا در زمان بحران موشکی کوبا بود. چه گوارا اساسا یکی از قهرمانان دوران جوانی بسیاری از مردم بوده است. تفکرات انقلابی او همیشه او را به رهبری جذاب و کاریزماتیک تبدیل کرده بود. وارد غار که شدیم با تخت خواب خود چه روبرو شدیم. او ۳۲ روز در جریان بحران موشکی با ۲۰۰ نفر از یارانش در همین غاز سر کرده. تصور اینکه چگونه او و یارانش در نزدیکی شروع یک جنگ قرار داشتند و در طول این ۳۲ روز چگونه دوام آوردند، سخت بود.
نزدیک به پایان عصر بود که به دره وینالز رسیدیم و نور در پایینترین حالت خود بود و صحنههایی زیبا خلق کرده بود. کوهها و تپههای این دره با درختان رویشان و نوری که در پشت آنها بود بسیار زیبا شده بودند و کل دره شبیه یک نقاشی بود. در قسمت صاف دره، خاک قرمز و باروری وجود داشت که در میانههای آنها تنباکو و ذرت بیرون زده بود. در کنار خانهها نیز همینگونه بود و میشد باغچههای سبزیجات را مشاهده کرد.
آن شب ما غذای فراوانی خوردیم و کاری به منوی هتل نداشتیم و درون دره وینالز به دنبال رستورانهایی بودیم که به پالادار معروف هستند. پالادار رستورانی است خوداشتغالی و عموما توسط خانوادهها اداره میشود. نوعی تجارت که سرمایهداری نیست و در مملکت کمونیستی فیدل فراوان است. شب تاریکی بود. در دل تاریکی دو مرد با نور به ما علامت دادند و وقتی به آنها رسیدیم با یک زمین پر از اسب و بز روبرو شدیم.
پس از آن وارد یک خانه روستایی پالادار شدیم و دور یک میز طولانی نشستیم. صبر کردیم و با چشمانی پر از ذوق منتظر آوردن غذاهای جذاب بودیم. ماهی سرخشده و لابستر، سیبزمینی شیرین و سس گوجه جلوی روی ما قرار داشت و به نظر بهشتی میآمد. آن وعده یک وعده فراموش نشدنی و دستپخت مرد و زن روستایی فوقالعاده بود. پس از آن آرام آرام به دره برگشتیم و در پایان راه وارد غار شدیم و کمی خواندیم و سالسا رقصیدیم.
صبح که فرارسید و آفتاب که از پشت کوه بیرون آمد، دره وینالز یک مکان کاملا تازه بود. شب پیشین این دره ساکت و آرام بود و کسی در آن حضور نداشت اما با فرارسیدن روز، مردان با کامیونهایشان و اسبهایشان اینور آنور میرفتند و زنانی را میدیدیم که سینیها و گاریهای شیرینی همراه داشتند و میفروختند.
در میدان اصلی هم صدای یک موزیک و رقص سالسا میآمد و این اولین باری بود که در کل کشور صدای موسیقی میآمد و زنده نبود. پسران و دختران در کنار یکدیگر در شوق و شعف رقص خود را تمرین میکردند.
رسیدن به خط پایان
برای روز آخر ما به سمت یک نقطه بلند رفتیم تا دید خوبی نسبت به اطراف داشته باشیم. به دلایلی میدانستم که اینبار نیازی به هل دادن دوچرخه ندارم و باید پدال بزنم. شاید تاثیر چند روز دوچرخه سواری بود و شاید هم بالاخره ریتم زندگی کوبایی را یافته بودم. اما این صدا در ذهنم بود که پدال بزن و این کار را کردم، عضلاتم اما فریاد میزدند که به آنها رحم کنم.
در بین راه برخی از افراد تلاشهای بیوقفه من و چهره خستهام را دیدند و شروع به تشویق کردند، برایم دست میزدند و مرا به ادامه دادن مشتاقتر میکردند. اگر بر حق بخواهیم تصمیم بگیریم باید یک روبان در ته مسیر قرار داده میشد و من با دستانی باز آن را میبریدم. به هر حال من به آنها نگاه میکردم و لبخند زدم و با تمام تلاش آخرین قسمتهای راه را نیز پدال زدم تا به آن جایزه خیالی برسم.
بالاخره به آن نمای زیبا رسیدیم. از بالای دره به پایین خیره شده بودم و یک زیبایی خام و وحشی روبرویم بود. رنگهای قرمز و سبز چشمانم را مبهوت کرده بود. آن پایین یک ماشین راه خود را میپیمود و یک دود آبی از اگزوزش بیرون میزد. به پشت سرم و جادهای که طی کرده بودم نگاه کردم و هنگامی که این کار را کردم لبخندی از رضایت بر لبانم نقش بسته بود.