شلی هیلز اهل نیویورک و فارغ التحصیل دانشگاه است که در ژانویهی سال 2017 پس از اینکه چند شغل دفتری را امتحان کرد، رویای زندگی خود را در جاهای دورتر و خارج از محیط بستهی دفتر دید و تصمیم گرفت که به خارج از کشور سفر کند. بنابراین شلی دورههای آموزشی لازم برای تدریس زبان را گذراند و سپس برای آموزش زبان انگلیسی در یک محلهی فقیر در کاستاریکا که اتاقی برای اقامت و سه وعده غذا را در روز فراهم میکرد، داوطلب شد. او ابتدا این کار را به امید یافتن منبع درآمدی برای یافتن کمک هزینههای سفر در خارج از کشور انجام داد ولی بعد از مدتی برنامههای او به کلی تغییر کرد و به کاستاریکا نقل مکان کرد. این پروژه چشم انداز گستردهای برای زندگی در کاستاریکا پیش چشم او گشود و الهام بخش او برای شروع کار به عنوان یک وبلاگ نویس و نویسندهی آزاد شد. در این مقاله خاطرات شلی هیلز از اولین تجربهی سفرش به کاستاریکا و آموزش زبان انگلیسی در این کشور را میخوانید.
پس از پایان دانشگاه من مسیر زندگیام همانند اکثر فارغ التحصیلان دانشگاهها با یک شغل تمام وقت در اداره آغاز کردم. اما پس از چند هفتهی اول، دریافتم که این آن چیزی نیست که من میخواهم و روح مرا راضی نمیکند. چیزی که من وافعاً بدان نیاز داشتم مسیری بود که افقهای پیش رویم را گسترش دهد و به اهداف بلندپروازانهی من جامهی عمل بپوشاند. هیچ چیز بیش از نشستن در اتاقکهای دربستهی اداری و کار در محیطی آرام، نمیتواند شما را قانع کند که در حقیقت شما ترس از محیط بسته (کلاستروفوبیا) دارید و اگر فوراً از این مارپیچ فرار نکنید، محکوم به مرگی طولانی و آرام میشوید. البته ممکن است این حرف کمی زیادهروی به نظر برسد، ولی این دقیقاً همان چیزی است که احساسم به من میگفت. بنابراین به این نتیجه رسیدم که ممکن است از طریق مشارکت در کارهای داوطلبانه در خارج از کشور به هدفم برسم.
برای این کار در ابتدا و در طی یک تعطیلات دو هفتهای، شروع به سفری تنهایی و با کوله پشتی به مکزیک کردم اما پس از آن متوجه شدم که باید دست از رویاپردازی برداشته و کاری بکنم. بنابراین پس از بازگشت به کاستاریکا، در دورهی آموزش زبان انگلیسی ثبت نام کردم و پس از گرفتن گواهینامههای لازم، به عنوان یک مربی واجد شرایط شروع به کار کردم.
(flightio امکان رزرو هتل خارجی و خرید بلیط هواپیما را برای شما فراهم کرده است.)
آموزش انگلیسی در خارج از کشور
تدریس زبان انگلیسی به من کمک میکرد که با تأمین منابع مالی مورد نیازم برای زندگی قادر باشم در خارج از کشور روزگار بگذرانم و در عین حال با امکان تأمین هزینههایم آزادی لازم برای به سفر رفتن و کشف کشورها، شهرها، و مردم جدید را داشته باشم. اما پس از اتمام دوره 4 هفتهای برنامهی من اندکی تغییر کرد و به من فرصتی داده شد تا داوطلب آموزش زبان انگلیسی در مناطق کوچکتر این کشور از طریق یک شرکت دیگر باشم. این شرکت در جوامع محلی در اطراف کاستاریکا مشغول به کار بود ولی برای انجام پروژههایش به اندازهی کافی نیرو نداشت. من این کار را پذیرفتم و در ازای تدریس زبان انگلیسی هر روز سه وعده غذا دریافت می کردم و یک اتاق در خانهای مشترک با سایر داوطلبان در اختیار داشتم. زمانی که من این کار را پذیرفتم هیچ گاه تصور نمیکردم که تا چه اندازه زندگی ام تحت الشعاع این ماجراجویی جدید قرار خواهد گرفت.
شرایط زندگی و کار
خانه ای که من و همکارانم در اختیار داشتیم نیازهای اساسی زندگیمان را تأمین میکرد. هر کس برای خود اتاقی مجزا داشت که در آن یک تخت دونفره، یک میز کوچک و یک کمد قرار داده شده بود. ما به طور مشترک از یک آشپزخانهی کوچک با یک میز صبحانهی چهار نفره، یک اتاق نشیمن با مبل و یک تلویزیون کوچک استفاده میکردیم. خانم آشپز و نظافتچی ما تمام وعده های غذایی ما را در شش روز در هفته آماده میکرد اما برای یکشنبهها ما مجبور بودیم که خودمان غذا بپزیم و البته آشپزی بین اعضای خانه به نوبت انجام میشد.
اگرچه ما در خانهی مناسبی زندگی میکردیم، ولی محلهمان فقیر بود. بچهها بدون کفش در کوچه و خیاباها میدویدند ولی با چهرههایی شاد و خندان بازی میکردند. وقتی که باران میبارید، سقفهای حلبی بسیاری از خانهها چکه میکرد ولی مردم از این شرایط سخت و ناگوار را با امید تحمل میکردند و به این شرایط به چشم یک کار سخت و الزامی مینگریستند. در آن محلهی فقیر خرید و فروش مواد مخدر به شدت رواج داشت و وقتی معاملات مواد مخدر در خیابانها انجام میشد، همه در داخل خانههایشان میماندند و از پنجره به بیرون نگاه میکردند تا قاچاقچیان آن جا را ترک کنند و همه جا امن شود تا دوباره به کوچه و خیابان بریزند. این یک برنامهی روتین و کار معمولی هر روز آنها بود.
هفته کاری
هفتهی کاری روزهای دوشنبه شروع میشد. من به همراه همکارانم در حالی که سعی میکردیم تعادل خود را روی سنگفرشهای ترک خوردهی پیادهرو حفظ کنیم، از روی گل و لای وسط خیابان میپریدیم و از روی چمنهای پر از زباله که سگهای ولگرد روی آنها پرسه میزدند، به مدرسه رفتیم. در راه رسیدن به مدرسه ما از یک جادهی خاکی که اطرافش پر از خانه بود رد میشدیم. ما هر روز صبح زنانی را میدیدیم که لباسهایشان را از روی بند جمع میکردند و با دهان بی دندانشان به ما لبخند میزدند و برایمان سر تکان میدادند. این برنامهی سخت و صحنهی دلخراش هر روز صبح ما بود تا وقتی که وارد کلاسهایمان بشویم.
مدرسه
کلاسها در یک مرکز محله که توسط یکی از مردم محلی راه اندازی شده بود، برگزار میشد. در واقع آنجا محل زندگی شش خانوار بود ولی صاحبخانه این امکان را برای کسانی که علاقمند بودند کلاسهای رایگان انگلیسی را بگذرانند، فراهم کرده بود که در آن خانه درس بخوانند. کلاس من یک اتاق غذاخوری بود. در سمت راست، دو پله مانند یک سکوی کوچک قرار داشت، که به سمت آشپزخانه میرفت. در سمت چپ یک در باز بود که به یک اتاق دیگر میرسید و بچهها زنگ تفریح در آنجا بازی میکردند. در جلسهی اول جیمز، همخانه و همکارم، من را به دانش آموزانم معرفی کرد تا به مدت چهار هفته به آنها انگلیسی دریس بدهم.
من به شاگردانم گفتم که ما با آموختن زبان انگلیسی قادر خواهیم بود که در سفرهایمان به سایر کشورها ارتباط حرفه ای تری با دیگران داشته باشیم. هم چنین هر چه دانش زبان انگلیسی مان بیشتر باشد،با راحت بیشتری در کشورها و شهرهای جهان سفر می کنیم و با مردم بیشتری آشنا می شویم. علاوه بر این با آموختن زبان انگلیسی قادر خواهیم بود با دارا بودن توانایی بیشتر شناخت بهتر از محیط، از هزینه های اضافی پرهیز کنیم
چرا آموختن زبان انگلیسی برای آنها مهم بود؟
من به هشت دانش آموز 16 تا 24 ساله که سطح متوسط انگلیسی بودند، زبان انگلیسی درس میدادم. من با آنها از ساعت 9 صبح تا 12 بعد از ظهر کار میکردم. هیچ وقت هیچ کدام از آنها غیبت نداشتند و حتی بعد از مدرسه و کار شبانه برای آموختن و فراگیری به مدرسه میآمدند و سر کلاس حاضر میشدند. آنها به شدت جدی بودند و مصمم بودند تا انگلیسی را درست و روان صحبت کنند. کنجکاو بودم که بدانم آموختن زبان به چه درد آنها میخورد و روزی این را از آنها پرسیدم.
یکی از دانش آموزان پاسخ داد: «خانم معلم، محلهی ما فقیر و بیامکانات است و ما باید برای نقل مکان کردن به محلههای بهتر پول بیشتر داشته باشیم تا بتوانیم به مدرسههای بهتر در آن محلهها برویم و انگلیسی یاد بگیریم. اگر ما انگلیسی بلد باشیم، میتوانیم مشاغل بهتری در گردشگری و توریسم پیدا کنیم و میتوانیم با افراد خارجی مانند شما به راحتی صحبت کنیم. در آن روز ما درس خود را با این سؤال شروع کردیم: «اگر بتوانید به هر جای دنیا سفر کنید، به کجا میروید؟»
من در پرسشهایم منظور خاصی را دنبال میکردم. جواب بچهها به من کمک میکرد تا دانش آموزانم را بهتر بشناسم. من در مورد رویاهایشان، چیزهایی که دوست داشتند، چیزهایی که دوست نداشتند، سرگرمیها و مکانهای مورد علاقهشان از ایشان میپرسیدم. جوابهای آنها به من کمک میکرد تا بتوانم با آنها ارتباط بهتری برقرار کنم. جالب اینجا بود که آنها هر سؤالی که از ایشان میپرسیدم را دوباره از خودم میپرسیدند آنها میخواستند دربارهی من بدانند: این که از کجا آمدهام و محل زندگی من چگونه جایی است.
سرشار از شکرگزاری
آن روز فورا فهمیدم که من این موهبت را دارم که همهی مکانهای مورد علاقهی آنها را ببینم؛ جاهایی که شاید آنها هرگز نمیتوانستند به آنها بروند. در آن لحظه به خاطر موهبتی که من عطا شده بود، سرشار از حس قدردانی و شکرگزاری شدم. آنها سخت درس میخواندند و تمرین میکردند و مطالبی که به آنها یاد میدادم، روی هوا میقاپیدند. آنچه به چشم دیده میشد این بود که آنها مهارتهای زبان انگلیسیشان را از طریق من بالا میبرند و آنچه به چشم نمیآمد این بود که من چقدر از آنها یاد میگرفتم. آنها به من آموختند که میتوان در شرایط ایدهآل زندگی نکرد، اما از هیچ کاری که برای موفقیت لازم است نیز، کوتاهی نکرد. به عنوان مثال هنگامی که دولت نتوانست بودجهی کافی به محلهی محروم آنها بدهد، آنها دور هم جمع شدند تا برای تأمین مالی خود تلاش کنند. بچههای کوچک که اسباببازیهای مناسب برای بازی کردن نداشتند، خودشان بازیهای جدیدی درست کردند که هرکسی میتوانست در آن شرکت کند؛ بازیهای سادهای مثل سر خوردن زیر باران!
یک ماه کار داوطلبانه در خارج از کشور تمام زندگی مرا تغییر داد
طی یک ماه من بیش از آنچه در تمام زندگیام دربارهی خانواده، عشق و جامعه آموخته بودم، فرا گرفتم. در کاستاریکا فهمیدم که گاهی اوقات پول مانع دیدن آنچه واقعاً مهم است، میشود. شما بدون پول یاد میگیرید که به خودتان اعتماد کنید، خلاقیت شما افزایش مییابد و عزم شما برای زندگی بهتر راسخ میشود. من دیدم در مدت چهار هفتهای که تنها منبع این دانشآموزان برای یادگیری انگلیسی بودم، آنها تلاش میکردند، بخاطر این محدودیت، تا آنجا که ممکن است از من چیزهای مختلف بیاموزند؛ آنها حتی یک روز را از دست ندادند و از پرسیدن آنچه نمیدانستند نمیترسیدند. در انتهای زمان باهم بودنمان، زمانی که تک تک شان را در آغوش گرفتم و از آنها برای اینکه به من اجازه داده بودند تا جزئی از زندگیشان باشم تشکر کردم، قلبم به درد آمد. من پیش از آن در کلاسهای زیادی درس داده بودم ولی هیچ یک قدرت این کلاس را نداشتند. هنوز هیچ کلمهای در هیچ زبانی پیدا نکردهام که بتواند قدردانی من از آنها را، به این سبب که روحم را لمس کردند، با قلبم سخن گفتند و چشمانم را به حقیقت زندگی باز کردند، توصیف کند.
برای رزرو هتل خارجی با کارت شتاب ، خرید اینترنتی بلیط هواپیما و بلیط چارتر به فلایتیو مراجعه کنید.